|
از کنار هردختری که رد می شد یک تنه ی جانانه می زد و لذت می برد ... یک اصطکاک دوست داشتنی با هرکسی که در نظرش خوش تراش تر بود! یک آن دیدم مقابل من است نفسم حبس شد چادرم را کشیدم جلوتر و میخکوب سر جایم ایستادم ببخشیدی گفت و خودش را کشید کنار ... حالا دیگر چادرم را خیلی بیشتر دوست داشتم ... خدایاممنون بابت این سپربلا
بـــه قــوانیــــن وبلاگـــ توجـــه کنیـــد:
ღآدرس وبلاگـــتون رو وقتـی نظــر میدیـــن بـزارینღ ღموضع وبلاگـــ درد و دلــــــ هایـــــــ خودمـــــهღ نظـــرخصوصیـــــ ممنـــــوع التمـــــاســـ دعــــــآ
خدایا خیلی ها دلمو شکستن ، امشب بیا با هم بریم سراغشون، من نشونت میدم ، تو ببخششون !
|